زیر برقع آبیرنگ، دستان چروکخوردهاش به طرف هر کسی دراز میشد و میگفت: «از برای خدا کمک کنید، در خانه نانی برای خوردن نداریم». مردم بیخیال از درد و بیچارهگی آن زن، از کنارش میگذشتند. چاشت روز طفل کوچکش در بغلش خوابیده بود. بغض گلویش را میفشرد و هقهق میگریست. زیر لب زمزمه میکرد: «خدایا این روز هم برای ما نشان دادی».
آنگوشه شهر، کارگری زانوهایش را در بغل گرفته و در گوشهای نشسته، منتظر است کسی از راه برسد و کاری برای او مهیا سازد تا شکم سه فرزند قد و نیمقدش را که چند روز است نان کافی نخوردهاند، سیر کند. به اطراف خیره شده است و در دل غمی بزرگ دارد. غمش را بهآسانی میتوان از چهرهاش خواند.
دکانداری دست زیر الاشه گذاشته و غرق فکر است. دیروز دو نفر از شاگردانش را رخصت کرده است؛ آن دو تنها نانآوران خانههایشان بودهاند که از چندین سال بدین سو در دکان ظرففروشی کار میکردهاند. هر دو پدر نداشته و صغیر بودهاند. صاحب دکان با آنها مهربان بوده، ولی این روزها خریداری به دکان سر نمیزند و حتی از پس مخارج دکان برنمیآید. صاحب دکان ناراحت است، چون صدها هزار افغانی سرمایهاش را که به زحمت چندینساله و با آبله کف دست پیدا کرده بود، در خطر جدی نابودی میبیند. احمد الیاس بعد از اتمام دوره ماستری به افغانستان برگشته و شرکت ساختمانی تاسیس کرده است. بعد از ده سال کار و تلاش، نامونشانی برای شرکتش کسب کرده بود، ولی حالا حکایتی دیگر است؛ او با ورشکستهگی اقتصادی مواجه شده و هیچ پروژهای ندارد. کارهای شرکتش متوقف است. همکاران شایسته و چندینسالهاش را مجبور است اخراج کند، چون توان پرداخت معاش آنها را ندارد. وقتی به آرزوهایش فکر میکند، غمگین و مأیوس میشود. او با فروپاشی آرزوهایش مواجه است.
راشد افسر نظام قبلی بود، اما چندین ماه معاش نگرفته است. کنج آشپزخانهاش خالی است؛ نه آردی، نه روغنی و نه شکری دارد. این روزها کسی به کسی قرض نمیدهد، گویی اوضاع کل عالم به هم خورده است. از ناچاری مجبور است اموال خانهاش را بفروشد و مخارج اندکی برای خانواده تهیه کند. هزارها و شاید میلیونها افغانستانی حکایتهای تلخی از زندهگی این روزهایشان دارند.
وقتی به کهنهفروشی شهر میروم، میبینم که اموال مردم همه اینجا جمع شدهاند، گویی این بازار کل زندهگی آنها باشد. این اموال شاید به ظاهر چند وسیله زندهگی باشد، ولی در حقیقت آنها مجموعه خون و عرقی است که صاحبان آنها در طول زحمت چندینساله به دست آوردهاند، ولی امروز آسان و از روی مجبوری و ناامیدی همه را به حراج میگذارند.
این روزها حال و اوضاع کشورم خوب نیست. هیچ کسی اینجا بانگ شادی سر نمیدهد. هر کسی را دیدم، غرق در اندوه پریشانی بود. اینجا کسی زندهگی نمیکند، بلکه زنده هستند، موجودات متحرکی که برای بقای خود و نسل خود تلاش میکنند. کسی خیره است صفحه گوشیاش و گذشتههایش را مرور میکند، کسی در فکر آینده و ابهامات آن وحشتزده است، کسی داستانش نیمهکار مانده و به آن فکر میکنم، کسی در فکر رفتن است و پای رفتن ندارد، کسی حاضر است بمیرد و این روزها را نبیند، کسی صدای آزادی سر داده و تنبیه شده است، کسی غرورش زیر پای مردانی له شده است و کسی عزتش را از دست داده و غمگین است.
حال و هوای این شهر مثل قدیمها نیست؛ دیگر پرندههای کوچه و پسکوچه این شهر آواز نمیخوانند. به قول امیر جان صبوری: «شهر خالی، جاده خالی، خانه خالی، کوچه خالی…» جوانان این کشور غرق در ناامیدی و یأس و نگران از آینده مبهمشان هستند. وقتی با آنها وارد صحبت میشوید، اولین سخنشان از رفتن و ترک کشور است؛ چون بستری برای زندهگی در افغانستان باقی نمانده است. وقتی شغلی نباشد، درامدی نباشد و حتی امکانات اولیه برای زندهگی نباشد، بودن در چنین شرایطی خود مرگ تدریجی است.
فقر، ناداری، بیکاری، بیثباتی و بدامنی از جمله فکتورهایی است قامت افغانستان را خم کرده و میوههای سرشاخه آن را خشکانده است. همیشه این سوال وجود دارد که چرا در افغانستان انقلابها و تغییر حکومتها برعکس عقربه ساعت عمل میکنند و کشور را یک قدم به عقب میبرند. چرا همیشه با به قدرت رسیدن حکومتها، فقط شرایط زندهگی پنجاه هزار نفر از مجموع نفوس افغانستان بهبود پیدا میکند و دیگران حال و روز اسفناکی را سپری میکنند. بعد از انقلاب هفت ثور ۱۳۵۷ تا حکومت داکتر غنی، وضعیت چنین بوده است. اطرافیان سران حکومتی همیشه صاحب همه چیز بوده و زندهگی خوبی را در کنار بزرگ خود داشتهاند. وقتی خلع قدرت شدهاند، چیزی را از دست ندادهاند، بلکه بر چربی شکمهایشان افزوده شده و ویلاهای زیادی در خارج از کشور ساختهاند. پولی را نیز با خود بردهاند که مخارج زندهگی و خوشگذرانی هفت نسلشان را کفایت میکند؛ ولی همیشه مردم عادی این کشور قربانی سیاستهای اشتباه زمامداران حکومت بودهاند. به فرض مثال بیش از صد هزار کادر این کشور که انبوهی از تجربه و تخصص را در رشتههای مختلف در طول سالیان دراز کسب کرده بودند، از سر مجبوریت ترک وطن گفتند و در دیار غربت دوباره باید از صفر شروع کنند. آنها همه چیزشان را از دست دادهاند. مردمانی زیادی در داخل کشور نیز آواره و بیخانمان شده و شغلشان را از دست دادهاند، یا هم زندهگیشان از این رو به آن را رو شده است.
اگر بپرسیم چرا اینگونه میشود، جواب این است که همیشه گروههایی که در کشور به قدرت رسیدهاند، با تفکر پیروزی بر اریکه قدرت تکیه زدهاند و این روحیه پیروزی در آنها حس مسوولیتناپذیری را در آنها خلق کرده است. هیچ کس بعد از به قدرت رسیدن، از مردم معذرت نخواسته و هیچگاه به اراده مردم تکمین نکرده است.
همیشه در طول چهل سال حاکمان وضعیت را چنان تصور میکردند که گویا اوضاع کشور خوب است و اگر مشکلاتی وجود دارد، اندک و قلیل است. هیچ حکومتی در افغانستان بر اراده و خواست مردم بنا نشده است و هیچگاهی ملت محور حکومتداری نبوده است. اگر وضعیت بدینسان در حرکت باشد، فاتحه آبادی، آزادی، رفاه و امنیت را از همین روز باید خواند و با تمام عناوین متذکره وداع گفت.
همهسو رنج؛ وقتی رخ بد زندهگی برآفتاب میشود
زیر برقع آبیرنگ، دستان چروکخوردهاش به طرف هر کسی دراز میشد و میگفت: «از برای خدا کمک کنید، در خانه نانی برای خوردن نداریم». مردم بیخیال از درد و بیچارهگی آن زن، از کنارش میگذشتند. چاشت روز طفل کوچکش در بغلش خوابیده بود. بغض گلویش را میفشرد و هقهق میگریست. زیر لب زمزمه میکرد: «خدایا […]
- نویسنده : فرهاد فقیری، استاد دانشگاه
- ارسال توسط : afghanistan
- 314 بازدید
- بدون دیدگاه