• امروز : یکشنبه, ۹ ثور , ۱۴۰۳
  • برابر با : Sunday - 28 April - 2024
4

علت شکست کنونی افغانستان در سنگ‌بنای کج آن نهفته است

  • کد خبر : 6921
  • 05 حوت 1400 - 13:11
علت شکست کنونی افغانستان در سنگ‌بنای کج آن نهفته است

فروپاشی تماشایی دولت افغانستان به دست نیروهای طالبان در اواسط ماه آگست سال ۲۰۲۱ و به دنبال آن خروج غیرمنتظره آخرین نیروهای امریکایی تا پایان همان ماه، بسیاری را شگفت‌زده کرد. خبر فرار رییس جمهور اشرف غنی از کشور با چمدان‌های پر از پول نقد، خیلی سریع به همه‌جا درز کرد و بدین ترتیب، اداره […]

فروپاشی تماشایی دولت افغانستان به دست نیروهای طالبان در اواسط ماه آگست سال ۲۰۲۱ و به دنبال آن خروج غیرمنتظره آخرین نیروهای امریکایی تا پایان همان ماه، بسیاری را شگفت‌زده کرد. خبر فرار رییس جمهور اشرف غنی از کشور با چمدان‌های پر از پول نقد، خیلی سریع به همه‌جا درز کرد و بدین ترتیب، اداره رییس جمهور جو بایدن نیز تمام تقصیرات را بی‌درنگ به گردن شرکای افغانستانی‌اش انداخت. پس از ۲۰ سال دخالت امریکا در افغانستان، این باور عمومی در واشنگتن وجود دارد که این فساد [لجام‌گسیخته] بود که در نهایت دولت افغانستان را تضعیف کرد و منجر به سقوط آن شد. برخی، از جمله بایدن، پا را از این هم فراتر گذاشته و نه تنها دولت افغانستان، بلکه «ملت» افغانستان را نیز به شکلی مقصر می‌خوانند؛ یا بهتر است گفته شود که فقدان شکل‌گیری یک ملت را مقصر می‌دانند. بایدن در اظهارات خود که در توجیه برنامه‌ خروج امریکا از افغانستان ایراد می‌شد، گفت: «من هرگز نمی‌خواستم که جان امریکایی‌ها به خاطر برپایی یک حکومت مردم‌سالار در افغانستان قربانی شود؛ به خاطر کشوری که در طول تاریخ خود حتا یک‌بار هم متحد نبوده است. و (فکر نکنم حقارت‌بار باشد که بگوییم) متشکل از قبیله‌های مختلف است که [این قبیله‌ها] هرگز، هرگز، هرگز با همدیگر کنار نیامده‌اند.»
چنین احساسات مبتنی بر «مقصر دانستن قربانی»، هرچند تا حدی درست است؛ ولی در واقع، برائت جستن از مسوولیت‌هایی است که به دلیل مداخلات نظامی و سیاسی، متوجه ایالات متحده می‌شود. از یک‌سو، انداختن تقصیرات بر گردن رییس جمهور عزل‌شده و بدنام افغانستان، به عنوان تجسم عینی یک طبقه سیاسی غرق در فساد، به پالیسی‌سازان/سیاست‌گذاران امریکایی اجازه می‌دهد که هر شخصیت و نهاد مخالف را در داخل و یا خارج از افغانستان کوچک کنند. از سوی دیگر، با اصرار کردن بر این‌که تلاش‌های امریکا به دلیل قبیله‌گرایی و عدم اتحاد ملی در افغانستان با شکست مواجه شد، تلاش کرد تا از زیر بار مسوولیت‌ها شانه خالی کرده و این موضوع را تفهیم کند که بلندپروازی‌های امریکا حریف مناسبی در برابر نیروهای تاریخ نبود. در واقع، چنانچه در واشنگتن مردم به آن باور دارند، شکست امریکا ارتباط چندانی با فساد در افغانستان نداشت و حتا کم‌تر ماحصل مشکلات مردم افغانستان بود. این شکست، در حقیقت نتیجه نابهنجاری‌های تاریخی دولت افغانستان بود.
سرنوشت افغانستان را (چه در گذشته، چه حال یا آینده)، شرایط زمانی که این کشور اساس‌گذاری شد، تعیین می‌کند. در حالی که امروزه آن شرایط (وابسته‌گی به کمک‌های خارجی، فقدان مشروعیت مردمی و ناتوانی در ارایه خدمات عمومی) به عنوان عناصر شکست دولت در نظر گرفته می‌شود؛ در واقع، اما [این شرایط ناهنجار] ویژه‌گی‌هایی است که به گونه آگاهانه در هنگام تأسیس افغانستان پی‌ریزی شده است. این نابهنجاری در پی‌ریزی سیاسی که توسط قدرت‌های امپریالیستی خارجی در آغاز شکل‌گیری دولت مدرن تعبیه شده، مدت‌ها است که سرنوشت سیاسی افغانستان را -چه در سطح داخلی و چه در سطح بین المللی- تعیین کرده است. طالبان دوباره ظهور کردند، مانند ققنوسی از خاکستر برخاستند، همانند تمام دولت‌های گذشته دچار بی‌ثباتی می‌شوند و نیز تمام دولت‌های آینده به بن‌بست مشابهی برمی‌خورند.
مشکل ملت افغانستان
سیاست‌مداران و مردم عام ایالات متحده فکر می‌کنند، افغانستان سرزمینی است که در گذشته اسیر مانده است و پیوندهای خویشاوندی باستانی، روابط خونی اولیه و سنت‌ها و آداب و رسوم فرهنگی جاودانه بر آن حکم می‌راند. این باور کلیشه‌ای فاقد هر نوع تشابه ظاهری با ملت افغانستان است. دولت افغانستان از اتحاد قوم‌ها تشکیل شده، همانند جوامع پشتون و تاجیک که به خاطر برتری‌جویی با همدیگر رقابت می‌کنند. طالبان نه تنها به عنوان اسلام‌گرایان بنیادگرا (کاریکاتورهای دردسر‌ساز که آرمان تافته و جدابافته‌ای دارند)، بلکه به عنوان ناسیونالیست‌های شوونیست پشتون نیز شناخته می‌شوند. طالبان نه تنها می‌خواهند که افغانستان را به یک امارت اسلامی مبدل کنند، بلکه خواهان تبدیل آن به نظام سیاسی هستند که پشتون‌ها در آن [نظام] دست بالاتر را داشته باشند. این دیدگاه‌های ساده‌سازی شده، تحلیلگران را وا می‌دارد تا از جنگ داخلی افغانستان به عنوان یکی از موردهایی که شکاف‌های قومی در آن ترک برداشت، صحبت کنند و [همچنان] به سیاست‌مداران خارجی این زمینه را مساعد کرد که از این کشور به عنوان یک جامعه قبیله‌ای که در آن ایده‌ هویت ملی فاقد معنا است، صحبت کنند.
در حالی که ملت افغانستان به طور فزاینده‌ای در اشکال انحصاری قومی مفهوم‌سازی شده، دولت افغانستان به‌ لحاظ تاریخی در قالب‌های قومی فراگیر فعلیت یافته است. به هر حال، سیاست‌گذاران امریکایی، افغانستان را مملکتی تحت سلطه پشتون‌ها تصور می‌کردند و بر همین اساس برنامه‌های سیاسی‌شان را طرح‌ریزی ‌کردند. در نتیجه، پس از بازتأسیس افغانستان به رهبری ایالات متحده در پروسه بن، ایالات متحده از تشکیل ساختار بسیار متمرکز و قومی مبتنی بر قانون اساسی حمایت کرد که برتری پشتون‌ها را در دستگاه اجرایی آن نهادینه ‌می‌کرد. هدف چنین معماری این بود که افغانستان نه به عنوان یک جامعه چند قومیتی در نظر گرفته شود، بلکه به عنوان کشوری که در آن گروه قومی غالب، یعنی پشتون‌ها، دیگر مردم افغانستان را تابع اراده‌شان ‌کند. از نظر تاریخی، اما چنین نبوده است. در حالی که از زمان تأسیس امپراتوری درانی در سال ۱۷۴۷، یک پشتون به عنوان زمام‌دار مملکت عمل کرده است، کارگزاران اصلی دستگاه او، اما از مجریان دری‌زبان از سایر اقوام، به‌ویژه قزلباش‌های شیعه و تاجیک‌ها تشکیل شده بودند. حتا پادشاه پشتون و سپس رییس جمهور، یک پشتون «کاملاً واقعی» نبوده است. [شاهان افغانستان] بیش‌تر به دری‌زبانان شهرنشین می‌مانستند که زنده‌گی برای‌شان در ساحات چندقومی کابل راحت‌تر از محلات قبیله‌ای خوست بود.
ملی‌گرایی افغانی مبتنی بر همبسته‌گی افقی بین مردم است. با این حال، یک همبسته‌گی عمودی که مردم و نهادهای دولتی را به هم پیوند بدهد، وجود ندارد. در نتیجه، ناسیونالیسم افغانی با دولت همخوانی ندارد، و گسسته‌گی را ایجاد می‌کند که تا حدی شکننده‌گی نسبی دولت نیز از آن نشأت می‌گیرد. این شکننده‌گی هم علت و هم پیامد عدم نفوذ دولت در بافت‌های جامعه است. دولت افغانستان در طول تاریخ، هم از نظر مفهومی و هم از لحاظ فیزیکی به یک شرکت سهامی می‌ماند. بر همین اساس، مسوولیت‌های آن به گونه محدود تفسیر شده است که عمدتاً به مسایل مربوط به مالیات و امنیت محدود می‌شد. در بیش‌تر موارد، دولت بدون اعمال قدرت ادعای اقتدار کرده، چون می‌داند که هر تلاشی ممکن است نقطه‌ضعف‌ این دولت را آشکار ‌کند. بنابراین، تا زمان تسلط کمونیست‌ها با انقلاب [کودتا]ی ثور در ماه اپریل ۱۹۷۸، حیطه اقتدار دولت محدود به شهرها بود. تظاهر به حاکمیت دولت بر روستاها فقط تا زمانی قابل احترام بود که اعمال نمی‌شد. هنگامی که در تابستان ۱۹۷۸ دولت کمونیستی تلاش کرد تا اقتدار خود را در مناطق روستایی تثبیت کند، گسست بین شهرها و روستاها، یا بهتر است که گفته شود، بین ملت افغانستان و دولت افغانستان، به طرز دردناکی آشکار شد. دولتی که به نام مردم استقرار یافته بود، با مقاومت سرسختانه آن مردم مواجه شد که منجر به مداخله شوروی در دسامبر ۱۹۷۹ شد.
آسیب‌شناسی دولت افغانستان
یکی از برجسته‌ترین ویژه‌گی‌های روابط بین دولت و ملت افغانستان، عدم وجود پیوند [معنادار] میان این دو است؛ موضوعی که طالبان نیز نتوانسته‌اند به آن رسیده‌گی کنند. قبل از انقلاب [کودتا]ی ثور، این دو در یک سکون متوازن، اساس قرارداد سیاسی افغانستان را تشکیل می‌داد. از آن زمان، ملت و دولت از هم دورتر شده؛ زیرا هم دولت و هم ملت به گونه شگرفی دستخوش تغییر شده‌اند. تا زمانی که یک پیمان سیاسی جدید، با مشارکت گسترده، طرح‌ریزی و اجرا نشود، خشونت امروز متوقف نخواهد شد. نیز بعید است که طالبان مهارت سیاسی یا اراده‌ای برای این کار داشته باشند. حتا اگر بر گسست میان ملت و دولت افغانستان غلبه کنند، باز هم با نابهنجاری‌های ساختاری دولت باید کنار بیایند. و در این عرصه، [طالبان] با چالش واقعی روبه‌رو خواهند شد.
پس از فروپاشی دولت غنی و خروج نیروهای امریکایی در سال ۲۰۲۱، گروهی از کارشناسان، این رویدادها را نتیجه شکست دولت افغانستان تفسیر کرد. در واقع، وقتی صحبت از افغانستان به میان می‌آید، این استناد یک مسیر تحلیلی را دنبال می‌کند. سال‌ها این کشور در «رتبه‌بندی دولت‌های شکست‌خورده» فارین پالیسی رتبه بالا را می‌گرفت. با وجود سال‌ها سرمایه‌گذاری امریکا در بخش ظرفیت‌سازی، افغانستان باز هم در صدر دولت‌های شکننده قرار گرفت. این شاخص منعکس‌کننده انتظارات جامعه بین‌المللی است: این‌که دولت‌ها خودکفا باشند، ثبات و امنیت را برای مردم و همسایه‌گان خود تضمین و به شهروندان‌شان خدمات اجتماعی را فراهم کنند. با این حال، این تصور از دولت، تجربه زیسته بسیاری از کشورها را به خوبی بازتاب نمی‌دهد. علاوه بر این، با خاستگاه‌های تاریخی دولت نه به عنوان یک مفهوم انتزاعی تعمیم‌یافته که به عنوان یک واقعیت انضمامی ویژه مطابقت ندارد. و مطمئناً در خود افغانستان نیز طرف‌داران زیاد ندارد.
دولت افغانستان برای پیش‌برد هیچ یک از مسوولیت‌هایی که امروزه از یک دولت مدرن انتظار می‌رود، پی‌ریزی نشده است. در عوض، [دولت افغانستان] برای رسیده‌گی به یک سلسله از نگرانی‌ها تأسیس شد؛ واقعیتی که در هنگام تأسیس آن به عنوان شرط در نظر گرفته شده است. هنگامی که افغانستان در نیمه دوم قرن نوزدهم تشکیل شد، هدف اصلی‌اش این بود که به عنوان یک کشور حائل بین امپراتوری در حال گسترش تزاری در روسیه و راج‌های بریتانیایی در هند، عمل کند. این دولت هرگز قرار نبود به نیازهای مردمش، از جمله برقراری امنیت در داخل مرزهای افغانستان، رسیده‌گی کند. برای قدرت‌های امپریالیستی رقیب، این ایده که ناامنی را در بیرون از مرزهای‌شان محدود کنند، از اهمیت بسیار بالایی برخوردار بود. مهم‌تر از همه، دولت افغانستان هرگز قرار نبود خودکفا باشد. در عوض، به گونه‌ای طراحی شده بود که به قدرت‌های امپراتوری منطقه، مخصوصاً از نظر مالی، متکی باشد. بنابراین، اولین نابهنجاری دولت افغانستان (که معماران امپریالیست آن را به ارث گذاشته بودند)، این بود که به عنوان یک «سیاه‌چاله مالی» عمل کند.
دولت مدرن افغانستان از همان اوایل، در واقع به عنوان یک مستعمره مالی هند بریتانیایی (سرزمینی که از نظر مالی استعمار شده باشد] در نظر گرفته ‌شده بود که راج‌ها را قادر می‌ساخت تا بدون متحمل‌شدن هزینه‌هایی برای کنترل کامل، در آن اعمال نفوذ کنند. بریتانیایی‌ها از این تاکتیک در دو جنگ انگلیس و افغانستان در قرن نوزدهم استفاده کردند و راز الحاق و کنترل آن را یافتند که از نظر اقتصادی بازدهی چندانی نداشت. علاوه بر این، غیر ضروری نیز بود. دولت هند بریتانیایی می‌توانست اهداف خود را از طریق سیاست‌های کم‌هزینه‌تر و با پرداخت پول به حاکمان افغان برای حکومت بر آن‌ها محقق کند. بنابراین، ایده یارانه سالانه شکل گرفت. در حالی که از سال ۱۸۴۹ به گونه موقت یارانه‌ها/سبسایدی‌ها [به حاکمان افغانستان] تحویل داده می‌شد، با معاهده گندمک در سال ۱۸۷۹ اما شکل رسمی‌تر را به خود گرفت. از آن زمان به بعد، سالانه ۶۰۰۰۰۰ روپیه نقره‌ای از پشاور، از طریق گذرگاه خیبر، وارد جلال‌آباد می‌شد. حتا پس از این‌که افغانستان استقلال رسمی خود را با معاهده راولپندی (۱۹۲۱) به دست آورد، دریافت سبسایدی از هند بریتانیایی ادامه داشت؛ البته برای مدتی از بلشویک‌ها به جای انگلیسی‌ها. حاکمان افغان با آگاهی از سهم خود از معامله، از زمان عبدالرحمان خان، معروف به امیر آهنین، تا محمد ظاهر شاه، آخرین پادشاه افغانستان، از این پول برای دولت‌سازی، به‌ویژه زیرساخت‌های امنیتی آن استفاده کردند.
خروج بریتانیا از شبه‌قاره هند در سال ۱۹۴۷، فرصت این را که سایر ولی‌نعمتان بین‌المللی شانس‌شان را برای اداره کردن افغانستان بیازمایند، تمهید کرد. در طول جنگ سرد، مسوولیت اداره کردن افغانستان به عهده ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بود که این کشور را به عنوان میدان اصلی رقابت در مبارزه ایدئولوژیک خود می‌دیدند. ابرقدرت‌ها عملاً این کشور را به دو قسمت تقسیم کردند که ایالات متحده مسوول جنوب بود؛ در حالی که شوروی از شمال مراقبت می‌کرد. بسیاری از پروژه‌های کمک‌رسانی آن‌ها به خاطر دو هدف به افغانستان سرازیر می‌شد که هم به نیازهای غیرنظامیان رسیده‌گی شود و هم در صورت نیاز به اهداف نظامی ابرقدرت‌ها کمک کرده باشد. تونل سالنگ که توسط شوروی در دل‌ کوه‌های هندوکش تأسیس شد و شمال و جنوب کشور را به هم متصل می‌کند، به هدف عبور دادن تانک‌های T-62 طراحی شده بود؛ وظیفه‌ای را که در ماه دسامبر ۱۹۷۹ انجام داد. به همین ترتیب، شرکت امریکایی موریسون-نودسن میدان هوایی قندهار را با یک باند با طول و ظرفیت تحمل وزن کافی برای سرویس‌دهی به هر هواپیمای موجود در زرادخانه نیروی هوایی ایالات متحده (و متحدانش) ساخت که پس از سال ۲۰۰۱ به ثمر نشست.
شکل ملکی این یارانه/سبسایدی در طول اشغال شوروی و امریکا تغییر کرد؛ هنگامی آن دولت‌ها مستقیماً هزینه‌های دولت افغانستان را پرداخت می‌کردند. آخرین بودجه حکومت غنی (سال ۲۰۱۹)، در مجموع حدود ۱۱٫۵ میلیارد دالر بوده که نزدیک به ۷۵ درصد آن از کمک‌های مستقیم مالی توسط دولت‌های خارجی تأمین شده است. مانند حاکمان پیشین افغانستان، حزب دموکراتیک خلق افغانستان (PDPA) که توسط شوروی حمایت می‌شد، و دولت‌های حامد کرزی و غنی با حمایت امریکایی‌ها، بیش‌تر این سرمایه‌های خارجی را وقف ساختن و تقویت سکتورهای امنیتی افغانستان کردند. نیمی از بودجه سال ۲۰۱۹ را ۳۰۰۰۰۰ ارتش ملی غنی خوردند. اندازه تأسیسات امنیتی کشور با منابع مالی داخلی آن هیچ تناسبی نداشت؛ و همیشه همین‌طور بوده است. رفع این معضل به کمک‌های خارجی نیاز داشت که شرط اول آن تأسیس یک دستگاه امنیتی برای مهار هرج‌ومرج در داخل کشور بود. «خشت اول افغانستان، به گونه عامدانه، طوری گذاشته شده است که به عنوان یک گودال پول عمل کند». اتکای این کشور به کمک‌های خارجی نشانه‌ای از شکست دولت نیست، بلکه گواهی بر این است که مطابق طرح تأسیسش عمل می‌کند.
نابهنجاری دوم دولت افغانستان که از زمان تأسیس در اواخر قرن نوزدهم دامن‌گیر این کشور است، مسأله مشروعیت سیاسی است. مسأله کلیدی این بوده است که چگونه یک دولت با جمعیتی که اکثراً با آن احساس همذات‌پنداری ندارد، توانسته با هم کنار بیاید و مشروعیت کسب کند.
از لحاظ تاریخی، دولت افغانستان به طور دوره‌ای و نه دایمی، وارد زنده‌گی مردم شده است. تا قبل از سال ۱۹۷۸، غیبت دولت مرکزی، به‌ویژه در روستاها، قابل توجه بود. در نتیجه، سطح مشروعیت مورد نیاز برای حفظ دولت کاهش یافته بود. در چنین سناریویی، دولت کم‌تر نیاز به مشروعیت دارد و به چشم مردم ساده‌تر جلوه می‌کند. بی‌تفاوتی توده‌ها، همراه با جلب رضایت جماعت نزدیک‌ به مراکز قدرت (یعنی شهرنشینان) فرمول برنده‌ای بود. با توجه به این‌که جمعیت افغانستان قبل از تهاجم شوروی شهرنشین نبودند، این امر چندان مهمی نبود.
اما همه‌چیز با روی کار آمدن جمهوری دموکراتیک افغانستان تحت حکومت کمونیستی تغییر کرد. همان‌طور که دولت به طور فزاینده‌ای، خود را وارد زنده‌گی مردم کرد، فرمول قدیمی مشروعیت (بی‌تفاوتی توده‌ای در کنار راضی بودن جمعیت شهرنشین) دیگر کافی نبود. این امر مستلزم رسیده‌گی بود که حزب دموکراتیک خلق کوشید تا از طریق خشونت آن را تضمین کند. این استراتژی منجر به واکنش شدید علیه حکومت آن‌ها و در نهایت منجر به تهاجم شوروی شد که خود منجر به خشونت بیش‌تر شد. دولت‌های بعدی افغانستان با این چالش مشروعیت مواجه شده و به همین ترتیب برای مقابله با آن تلاش کرده‌اند. طالبان در دهه ۱۹۹۰ تا قبل از سرنگونی، حکومت خود را از طریق خشونت اعمال کردند. رژیم پس از مداخله امریکا در سال ۲۰۰۱ ظاهراً از طریق انتخابات مشروعیت کسب کرد؛ اما هیچ کس کاملاً آن را باور نکرد. در واقع، بخشی از دلیل ظاهراً سریع سقوط حکومت غنی این بود که بسیاری از افغانستانی‌ها به آن با تحقیر نگاه می‌کردند و در نتیجه فاقد مشروعیت مردمی در جامعه افغانستان بود.
در حالی که دولت‌های سابق افغانستان می‌توانستند دوام بیاورند و مردم در برابر آن‌ها بی‌تفاوت باشند، دولت‌های کنونی به مشروعیت نیاز دارند. آخرین نابهنجاری مرتبط با دولت افغانستان، انتظارات (اعم از فردی و جمعی) از مردم افغانستان است. بیش از نیمی از جمعیت فعلی افغانستان پس از مداخله امریکا در سال ۲۰۰۱ به دنیا آمده‌اند. سه چهارم نفوس آن پس از مداخله شوروی در سال ۱۹۷۹ متولد شده‌اند. این افراد تجربیات و انتظارات بسیار متفاوتی از دولت نسبت به پیشینیان خود دارند. در حالی که قدرت‌های امپریالیستی و حاکمان افغان به طور یکسان می‌توانستند کشوری را طراحی کنند، بسازند یا حفظ کنند که عمدتاً نسبت به مردمی که اسماً تحت کنترل آن‌ها بودند، بی‌تفاوت بود؛ اما با از بین رفتن نظم قدیمی با یورش نیروهای PDPA به کاخ ریاست جمهوری در اپریل ۱۹۷۸، این وضعیت تغییر کرد. انتظارات مردم از تعهدات دولت نسبت به شهروندان تغییر کرد. دیگر برای دولت افغانستان ممکن نیست که به سهولت بتواند امنیت را تأمین کند (چیزی که در ۴۳ سال گذشته تا حد زیادی در آن شکست خورده است) و در ازای آن، از جمعیت مالیات اخذ کند. اکنون برعهده دولت است که نه صرفاً نظم عمومی، بلکه مصالح عمومی را تأمین کند.
گذشته؛ سرآغاز و سخن آخر
با وجود سخنان کوبنده بایدن، شکست امریکا در افغانستان به دلیل مشکلات گذشته ملت افغانستان نبود؛ بلکه به دلیل نابهنجاری‌های کنونی دولت افغانستان بود. این نابهنجاری‌ها (اتکا به تمویل خارجی، نیاز به مشروعیت سیاسی و برآورده کردن انتظارات مردم) هم به لحاظ تاریخی مشروط است و هم موضوع جدیدی است. این نابهنجاری‌ها، واقعیت‌های چالش‌برانگیز در عرصه حکومت‌داری برای هر کسی است که می‌خواهد افغانستان را اداره کند. هنگامی که ایالات متحده در اواخر سال ۲۰۰۱ مداخله کرد، این کار را با درک محدودی از دولت و احساس هویت ملی این کشور انجام داد. با گذشت زمان، رهبران ایالات متحده ثابت کرده‌اند که شاگرد بی‌تفاوت تاریخ، فرهنگ و سیاست افغانستان هستند و به آن‌ها این امکان را می‌دهند که نابخردانه شکست‌های افغانستان را هم به گردن افغان‌ها و هم نیروهای ظاهراً تغییرناپذیر تاریخ بیندازند.
نابهنجاری‌های دولت برای خود مردم افغانستان، اما به همان اندازه مهم است که برای امریکایی‌ها اهمیت دارد. شکست‌های مکرر دولت‌های قبلی در برخورد با این نابهنجاری‌ها منجر به نابودی‌شان شد. و اگرچه تاریخ آینده را نمی‌تواند پیش‌بینی کند، اما هشداری پیشاپیش به عاملان کنونی قدرت در کابل می‌دهد. به نظر می‌رسد که طالبان به همان اندازه که در دهه ۱۹۹۰ به الزامات حکومت‌داری مجهز نبودند و علاقه‌ای نداشتند، امروز هم همان شرایط را دارا هستند. بدون شک این بی‌علاقه‌گی به حکومت کردن تا حدودی دلیل تمایل طالبان برای به رسمیت شناخته شدن توسط جامعه بین‌المللی است؛ زیرا با آن بار دیگر روزنه‌های کمک‌های بین‌المللی به افغانستان باز خواهد شد. تمایل آنان به نهادهای بین‌المللی، جامعه کمک‌رسان و سازمان ملل متحد صرفاً تلاشی برای شانه خالی کردن از مسوولیت‌ها است. همچنین این واقعیت را منعکس می‌کند که افغانستان، علی‌رغم پیروزی طالبان، همچنان می‌تواند نقش یک گودال مالی را بازی کند؛ چنان که سازمان ملل به دنبال واریز کردن ۵ میلیارد دالر به این کشور است. بقای طالبان به عنوان یک دولت، اساساً به توانایی آن‌ها برای جذب حامیان خارجی بسته‌گی دارد؛ خواه پاکستان باشد یا کشورهای خلیج فارس، روسیه یا چین. صرف نظر از موفقیت نهایی آن‌ها در انجام این کار، یک چیز مسلم است: ناهنجاری‌های دولت افغانستان بر آن‌ها [طالبان] یا احتمالاً هر دولت دیگری در افغانستان مستولی خواهد شد.
[بنجامین دی. هاپکینز، استاد تاریخ و روابط بین‌الملل در دانشگاه جورج واشنگتن است. او در تاریخ جنوب آسیا، به‌ویژه تاریخ افغانستان، تخصص دارد.]

لینک کوتاه : https://afghanistan-iim.com/?p=6921
  • نویسنده : بنجامین دی. هاپکینز
  • ارسال توسط :
  • منبع : Middle East Research and Information Project
  • 269 بازدید
  • بدون دیدگاه

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.